افتتاحیهای به افتخار مسئولین!
هیچ کس جان سلام! هنوز خوابم نبرده بود که گوشیم زنگ زد. جواب دادم. پیمانکاربود. گفت: باید الان بیای سرکار. گفتم: الان که ۱۱ شبه کجا بیام سر کار؟ گفت: حرف نباشه، همون پل زیرگذر که یک ماه پیش ساختن، تا ساعت ۸ صبح باید تموم بشه. گفتم: آخه الان بیام سر کار، صبح دیگه
هیچ کس جان سلام!
هنوز خوابم نبرده بود که گوشیم زنگ زد. جواب دادم. پیمانکاربود. گفت: باید الان بیای سرکار. گفتم: الان که ۱۱ شبه کجا بیام سر کار؟ گفت: حرف نباشه، همون پل زیرگذر که یک ماه پیش ساختن، تا ساعت ۸ صبح باید تموم بشه.
گفتم: آخه الان بیام سر کار، صبح دیگه نمیتونم کار کنم. گفت: آقای محترم فردا تشریف میارید سرکار، در غیر این صورت افرادی هستند که بیان سرکار! چقدر مودبانه گفت. اون همش فکر افراد دیگه هم بود که بتونن نون بخورن. منظورشو فهمیدم. یعنی اگه نیای، برا همیشه جات یکی دیگه میاد. چاره ای نداشتم. سعی کردم طوری لباس بپوشم که بقیه بیدار نشن. یک ساعت بعد، زیر پل زیرگذر بودم. چند نفری جارو به دست با لباس کار سبز و زرد به خط شده بودند. بیشتر شبیه پادگان بود با این تفاوت که اسلحه ما جارو و پوتینهامون هم چکمههای پلاستیکی بود. فرماندهای مقتدر هم کنار ما ایستاده و آماده فرمان بود. زیر پل به شدت سرد بود. آب که ریختند خیلی سردتر هم شد. با فرمان او همه به حالت رزم شبانگاهی درآمدیم. چند دقیقه بعد صدای خش خش جاروها در نیم شب زیر پل طنین انداز شد.
هین طور که جارو میزدم، زندگی خودم رو هم ورق میزدم. درست سه سال پیش بود که از شرکتی که کار میکردم به همراه خیلیای دیگه اخراج شدم، اون هم آخر سال و بدون اینکه عیدی مارو بدن، یعنی نداشتن که بدن. یه مقدار طلبکار بودم اونم سه ماه بعد گرفتم دیگه هیچ پولی نداشتم. تا اینکه توسط یکی از آشنایان در شهرداری، وارد قسمت فضای سبز شدم. صبح ساعت هفت و نیم تا ۵ بعد از ظهر، تو سرما و گرما سر کار بودیم. یکی هم بالا سر ما بود که مبادا یه جرعه آب اضافی بخوریم. یاد زندانیانی افتادم که در معادن یا مزارع کار میکردن. یکی هم بالاسر اونا بود تا استراحت نکنن.
جونم برات بگه هیچ کس جان! همین زمستان پارسال بود که فلاکس چایی مو درآوردم تا یه استکان چایی بخورم، که صدای مهیب سر کارگر، دیوار صوتی را شکست و کم مونده بود شیشه داخل فلاکسم را خرد و خاکشیر کنه. میگفت: آقا بجنب نشین، کارتو بکن. ایستاده، داغ داغ چایی را سر کشیدم. احساس کردم کاملا اعضا و جوارحم آب پز شدن. گاهی بیل به دست بودم و گاهی هم جارو به دست. آخر ماه هم اگر بخت باهامون یار بود حقوقمون رو با کلی مزایا مثل حق چایی خوردن و حق ناهاری که خودمون میآوردیم، حق چرت نزدن و کلی حق و حقوقی که اگه بگم ممکنه بعضیا حسرتشو بکشن، بهمون میدادن.
بله هیچ کس جان! دیگه سرما تو مغز استخونمون میرفت. کنار پل، باغ مخروبهای بود. رفتیم چند تا تیکه هیزم گیر آوردیم. اما خیس بود ولی با هر مکافاتی روشن کردیم. چنان دودی سر به فلک کشیده بود که حتی سرخپوستای آمریکایی هم اینجوری دود تولید نمیکردن. به راحتی میشد به استانهای همجوار با دود علامت داد که آی مردم اینجا تو این محل یه اتفاقی داره میافته که مارو به خط کردن.
راستی هیچ کس جان! فقط ما نبودیم که کار میکردیم. روی یه وانت، بچههای برقکار هم با عجله چند سری لامپ رنگی زیر پل میبستن. اون طرف پل یه عده داشتن روی دیوار نقش و نگاری میکشیدن. یه طرف دیگه دیوار میچیدن.خلاصه هیچ کس جان! این پل زیر گذر تو حاشیه شهر خیلی اجر و قرب داشت که اینجوری تحویلش میگرفتن.
گذشت تا اینکه خبر اومد که مسئولین برای افتتاح این پل اومدن. مارو به سرعت از اونجا دور کردن تا یه موقع با سر و وضعمون عکساشونو خراب نکنیم. اما بوی دود ناشی از هیزم نیمه سوخته لباسهامون، با بوی غلیظ ادکلن آنها عجین شده بود تا افتتاحیهای دیگر به افتخار مسئولین کلید بخورد.
علی شیزری گیلانی
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 2 در انتظار بررسی : 2 انتشار یافته : ۰